یا اهل العالم...

اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.

یا اهل العالم...

اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.

یا اهل العالم...

گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود
گاهی نـمـی شــود کــه نـمـی شــود
گاهی هـزار دوره دعـا بی اجـابت است
گاهی نگفته قـرعه به نام تـو مـی شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تـو نیست
گاهی تمـام شهـر گـدای تـو مـی شود

پیام های کوتاه

۸ مطلب با موضوع «سید حمید رضا برقعی» ثبت شده است

۰۱
ارديبهشت


نیمه شعبان

«برای ما نگاهت آفتاب است
چراغان کردن دنیا ثواب است
دعا کردم بیایی زیر باران
دعا در زیر باران مستجاب است
****
بیا تا موج دریا را ببینیم
تماشا را تماشا را ببینیم
نگاهی کن به ما تا در نگاهت
شگفتی‌های دنیا را ببینیم
****
تو را حس کرده‌ایم ای نور مستور
که می‌تابد به ما گرمایت از دور
اگر در نیمه‌شعبان بیایی
جهانم می‌شود نور علی نور
****
دل ما شد پریشان در هوایت
هواخواه نسیم سامرایت
به پا خیز ای شکوه آفرینش
که برخیزد همه عالم به پایت
****
یقین دارم که باران خواهد آمد
به استقبال چشمت باید آمد
خوش آن روزی که از دیوار کعبه
ندا آید که مهدی آمد آمد»


سید حمیدرضا برقعی

  • matineh naghashian
۰۳
مرداد


با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو! 
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو

صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما 
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
 
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم 
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
 
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو 
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...

شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت: 
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
 
شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است 
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو
 
این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی 
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو


کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است 
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان...


سید حمیدرضا برقعی

  • matineh naghashian
۰۵
مهر

شب همان شب که سفر مبداء دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان می شد

شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خود صبح خطر دور و برش می رقصید
تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیه ی ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکم تر دوخت

از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!

یازده قرن به دل سوخته ام می دانی
مُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی 

 
باز هم یک نفر از درد به من می گوید
من زبان دوختم و خواجه سخن می گوید:

"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست
شِقْشقِیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
اِن یَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: این بار به پایان سفر می گویم
«بارها گفته ام و بار دگر می گویم»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمّه بگویم، دستش

هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده

گفتنی ها همگی گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما...

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که اُحد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

سید حمیدرضا برقعی


  • matineh naghashian
۰۶
تیر

وقت پرواز آسمان شده بود

گوئیا آخر جهان شده بود


کعبه می رفت در دل محراب

لحظه ی گریه ی اذان شده بود


کوفه لبریز از مصیبت بود

 باد در کوچه نوحه خوان شده بود


شور افتاد در دل زینب (س)

پی بابا دلش روان شده بود


در و دیوار التماسش کرد

در و دیوار مهربان شده بود


شوق دیدار حضرت زهرا

در نگاه علی عیان شده بود


خار در چشم و تیغ بین گلو

زخم ،مهمان استخوان شده بود


سایه ای شوم پشت هر دیوار

در کمین علی نهان شده بود


ناگهان آسمان ترک برداشت

فرق خورشید خون فشان شده بود


در نجف سینه بیقرار از عشق

گفت "لا یمکن الفرار" از عشق


سید حمیدرضا برقعی

  • matineh naghashian
۱۶
ارديبهشت
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد...

سیدحمیدرضابرقعی

  • matineh naghashian
۰۳
ارديبهشت
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

می نویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد

از (قبله مایل به تو)
سید حمیدرضا برقعی
  • matineh naghashian
۱۱
فروردين
میلاد حضرت زهرا


شنیده می شود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که...
نوشت نام تورا، نام آشنایی که ـ
 

 
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
 
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
 
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل قصیده ی نابی که در ازل گفته است
 
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
 
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می داشت
 
چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
 
خدا فراتر از این واژه ها کشیده تورا
گمان کنم که تورا، اصلا آفریده تورا
 
که گِرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
 
کتاب زندگی ات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد
 
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود
 
بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است
 
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
 
از آسمان نگاهت ستاره می خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم....
 
...به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمده ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
 
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این بار هم اجازه بده
 
به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم
 
فضای سینه پر از عشق بی کرانه ی توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
 
سیدحمیدرضابرقعی

  • matineh naghashian
۲۳
دی


در آسمان غزل عاشقانه بال زدم

به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم

 

در انزوای خودم با تو عالمی دارم

به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم

 

کتاب حافظم از دست من کلافه شدست

چقدر آمدنت را چقدر فال زدم

 

غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست

همان شبی که برایش تورا مثال زدم

 

غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد

چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم

 

به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم

تمام حرف دلم را در این مجال زدم...

 

سید حمیدرضا برقعی

  • matineh naghashian